نفسم را شماره کن 
**

ای دوست ، دل از سنگِ خاره کن
 پَرپَرزدنم را نظاره کن

باتو ، نفسی هم غنیمت است
بنشین ، نفسم را شماره کن

بردت سخن ِدشمنان ز راه
گفتند که از من کناره کن

ماهی شو و در شام ِمن بتاب
رحمی به من ِبی ستاره کن

دیدار ِتو درمان ِدردهاست
صد درد به یک جلوه چاره کن

یک بار ِدگر سوی ِمن ببین
مستم ز نگاهی دوباره کن

آغوش ِتو قسمت نشد مرا
از خاک مرا گاهواره کن

بیکاره تر از من کسی نبود
یادی ز من ِهیچکاره کن

از دفتر ِدل ، نام ِمن مشوی
برگی دوسه را یادواره کن

از تو نستانــَد کسی به مُفت
اشعار ِمرا پاره پاره کن

ای گلبن ِآسوده از خزان

پَرپَرشدنم را نظاره کن!

محمّد قهرمان           30/2/ 88


اشعار محمد قهرمان


مشتاق ِبهار
**
بگــــذارکه ســربرســر دوش توگذارم
تا چشم کُنــــد کـــار، بـــرای تو ببارم

چون ابر ِسفرکرده به دریا و در ودشت
می آیــــــم و جزاشک ، رهاورد ندارم

خون می خورم ازدرد ونپرسی به چه حالم
جان می کنم ازهجرونگویی به چه کارم

بــا نــــامه و پیغام که بی سود و ثمربود
گفتـــــم که تــــرا برســــر ِانصاف بیارم

امّیــــدِ وصالـــم نشـــــود کاسته از هجر
مـــن نخل ِخــــزان دیده ی مشتاق ِبهارم

خــورشید و مــه از دورترا سجده کُنانند
مـــن سوخته ی بی سروپا درچه شمارم؟

غم نیست کــه غارت کُندَم مور ، ولیکن
فـــرصت ندهد برق ، که من دانه بکارم

گفتـــم که به پـــابوس تو جان را برسانم
تـــــرسم نرسی از ره و من جان بسپارم


  محمّد قهرمان 1386/5/25


اشعار محمد قهرمان


نالۀ مستانه 

هرچند که دود ازدل ِمیخانه بلند است
دستم به طلبکاری ِپیــــمانه بلند است

باآنکه ز دیوار و درش کفـــر تراود
گلبانگِ مسلمانی ازین خانه بلند است

ما شـــــیفتۀ شوکت ِدیرینۀ خویشــیم
امروز اگـــر رایتِ بیگانه بلند است

آزار ز دیـــــــوانه درین شهرندیدم
فریادِ من از مردم ِفرزانه بلند است

دادند سرخویش و نشد گردنشان خم
یاران ِمرا همّتِ مردانه بلند است

این آتش ِ جانسوز نخیزد ز سرشمع
تا شــعلۀ بی تابی ِپروانه بلند است

هرچند که دور است ز دامان ِاجابت
دستِ اثرنـــــالۀ مستانه بلند است

گفتم غم دل را به سرزلفِ تو گویم
دل گفت که شب کوته و افسانه بلند است

آشفتۀ سودای ِترا تا ســــرزانوست
هرجامه که برقامتِ دیوانه بلند است

از رشکِ تو مُردیم ، که با کوتهی ِدست
در زلفِ بتان طالعت ای شانه بلند است


محمّد قهرمان


اشعار محمد قهرمان

چون حلقۀ زنجیر 
**
از بی خبری ، خانۀ خود را نشناسم
مرغم که به شب لانۀ خود را نشناسم

بیرون روم ازخانه و در راه شوم گم
مانــندِ نــــگه ، خانۀ خود را نشناسم

چون مرغ گرفتارکه روزی خور دام است
دل مـی خورم و دانۀ خود را نشناسم

نوری که به دل تافته ازتابِ رخ کیست؟
روشـــــنـــگر ِویرانۀ خود را نشناسم

چون شمع درین بزم به هرسو نگرانم
مــــی سوزم و پروانۀ خود را نشناسم

هنگامۀ مستان چوشودگرم ، عجب نیست
گر نـــــالۀ مســـــتانۀ خود را نشناسم

نه باعثِ خواب است و نه ازچشم بردخواب
خــــاصـــیّتِ افسانۀ خود را نشناسم

همرنگِ جماعت شده چون حلقۀ زنجیر
دیـــــــگر دل ِدیوانۀ خود را نشناسم

بس کاسه که برسنگ شکستند و فکندند
می گــــــردم و پیمانۀ خود را نشناسم

گـــرپای کشان ره نسپارم ز پی غم
شبها رهِ غمــــــخانۀ خود را نشناسم

 محمّد قهرمان


اشعار محمد قهرمان

بنفشه نیستم
**
چو رنگِ روزمی پرد ، چو شب کبود می شود
دوباره دل اسیر ِغم ، چنان که بود می شود

بنفشه نیستم ، ولی ز دست و  پنجۀ ستم
ز بس تپانچه می خورم رخم کبود می شود

نسب زجمع ِخاکیان به گِردباد می برم
که پشتِ سرفرازی ام خمیده زود می شود

دو چشم  ِپُرخمار ِاو چو بگذرد ز خاطرم
خیال ِخواب در نظر چه بی نمود می شود

در انتظار ِخوابِ خوش ، سپندسان بر آتشم
ببین که آرزوی من چگونه دود می شود

به چشم  ِاشکبار  ِخود گمان ِچشمه داشتم
ولی خبر نداشتم که چشمه رود می شود

ز خوابِ شب گذشته ام که عمر را فزون کنم
زیان ِجان گداختن چگونه سود می شود؟

ز نای ِ بی نوای ِ من ، ترانۀ طرب مجو
شکسته بسته های ِ من کجا سرود می شود؟

 
محمّد قهرمان                     1361/7/4

 

      از مجموعۀ حاصل ِ عمر


اشعار محمد قهرمان


چون عکس در آیینه 
**
مردم به چشم ِکم مرا بينند و درهم نيستم
کز دولتِ افتادگی ، ازهيچ کس کم نيستم

گردن فرازی می کنم چون سرو از آزادگی
افتاده چون تاکم ، ولی باگردن ِخم نيستم

سهم ِسبکروحان اگر دربستر ِگل مردن است
من هم درين بستانسرا ، کمتر ز شبنم نيستم

کُنج ِفراموشی مرا از يادِ مردم برده است
عالم نپردازد به من ، من اهل ِعالم نيستم

يادِ لبِ شيرين ِاو ، فارغ ز شهدم می کند
تا حرفِ کوثر می رود ، در بندِ زمزم نيستم

خودرا تسلّی می دهم هنگام ِمی خوردن ، که من
گر ازگنه دوری کنم ، فرزندِ آدم نيستم

گنج ِقناعت يافتم ، چشم و دل ِمن سيرشد
فارغ ز بيش و کم شدم ، محتاج ِحاتم نيستم

هم حاضرم ، هم غايبم ، گاهی وجودم ، گه عدم
چون عکس در آيينه ام ، هم هستم و هم نيستم

دنبال ِنعش ِدوستان ، بردوش ِمردم رفته ام
بايک جهان غم کيستم ، گر نخل ِماتم نيستم؟

   محمّد قهرمان   1382/5/26

     « ازمجموعه ی ِحاصل ِعمر »


اشعار محمد قهرمان


حنای ِعید 
**
از بر و دوش تو یک شب بسترم رنگین نشد
دست من هـــرگز تو را در زیرسربالین نشد

بی تو چندان مانده ام محروم از رنگِ نشاط
کز حنــــای عیـــد هم سرپنجه ام رنگین نشد

در سیــاهی صبح و شام عمرمن آمد به سر
وز چــراغان جمــالت کلبــــــه ام آذین نشد

گــرچــه رنج باغبــانی بــــرده بودم سالها
چشم من از شرم درباغ رخت گلچین نشد

از خدا گر خواستم وارستگی ازعشق تو
این دعای بی ثمر ، شرمنده ی آمین نشد

خواستم دل را به خوابِ خوش زلالایی کنم
خواب من از سرپرید و خواب اوسنگین نشد

گــرچــه دیدم بـارها نامردمی از مردمان
طبع من از آشتی مایل به قهر و کین نشد

آسمانم بس که خو با نـامــرادی داده بود
از شکستِ آرزوها جبهه ام پُرچین نشد

لذتی حاصل نشد هرگز مرا ازشعرخویش
همچو نخل از میوه ی خود ، کام من شیرین نشد

آنکه از عیب کسان برعیبِ خود افکند چشم
داشت گرچندین هنردرآستین ، خودبین نشد

صائبِ تبریزگفت از قول این حسرت نصیب
"هرگز ازشاخ گلی آغوش من رنگین نشد"


 محمّد قهرمان


اشعار محمد قهرمان


مرگِ باغ 

قدمی رنجه کن ز لطف ، تب و تابم نظاره کن
نفسی بــرســـرم بمــــــان ، نفسم را شماره کن

گل خوش آب ورنگِ من،زخزان بی خبرمباش
تن بیمـــــــارمــــن ببین ، رخ زردم نظاره کن

دل آتش گرفتــــه را ، چــه گـــذاری درانتظار
به تمـــاشای شهر ِدود ، سفــری با شراره کن

شب هجران به مـــاهتاب نکنم چشم ِخود سیاه
ز فـــروغ نگاهِ خـــود ، شب من پُرستاره کن

به امیــــدِ عنـــــایتی ، نگــــــرانم به سوی تو
به سرانگشتِ التفات ، به سوی من اشاره کن

ز لبت وعــــده ی وصال ، نتـوان داد احتمال
نشنیدم چــه گفتــه ای ، سخنت را دوباره کن

تــــــو نه آنی که یک نفس ، بنشینی کنارمن
به چه امّیـــــد گویمت ، ز حریفان کناره کن؟

به دلی همچو برگِ گل ، نتــوان کرد اعتماد
به تماشای مرگِ باغ ،دلی ازسنگِ خاره کن

گذرد تــا که شام ِتار ، من و امّیـــد و انتظار
که به دردی نیَم دچار،که توان گفت چاره کن


 محمّد قهرمان


اشعار محمد قهرمان


دلیل ِراهروان 
**
ز گمرهان ِطریقت مپرس راه کجاست
شبِ سیاه چه داند چراغ ِماه کجاست

اگر به چاه درافتم ، نه جای ِسرزنش است
کسی نگفت به من ، ره کجا و چاه کجاست

به سوکِ عمر ِسبکرو که می رود از دست
مجال ِآنکه کنم رختِ خود سیاه کجاست

ز بس ربودهٔ حیرانی ام ، نمی دانم
به سوی ِکیست مرا چشم ، یا نگاه کجاست

کنون که در کفِ باد است آشیانهٔ تو
قرارگاهِ تو ای مرغ ِبی پناه کجاست

درین خرابه ندیدیم آشـــــــنا رویی
مسافران ِغریبیم ، خانه خواه کجاست

گرفته لشکر ِغم در میان دل ِمارا
یلی که برشکند قلب ِاین سپاه کجاست

ز گریه چشم ِاثر داشتیم و باطل بود
کمان ِناله کشیدیم ، تیر ِآه کجاست

دلیل ِراهروان! ای سپیدهٔ سحری
رهِ برون شدن از این شبِ سیاه کجاست


 محمّد قهرمان


اشعار محمد قهرمان

گذشتِ عمر 
**
زدوده است سیاهی گذشتِ عمر ز مویم
صفای آینه برهم خورَد ز دیدن ِرویم

چوبرگِ زرد ، رهایی ز چنگِ مرگ ندارم
نه سبزه ام که شوم خشک و دربهار برویم

نداشت ناله فروخوردنم نتیجۀ دیگر
جزآنکه بغض شد و تنگترفشرد گلویم

ز اختیاربرون است دل به عشق سپردن
وگرنه آبِ جوانی گذشته است ز جویم

دلم ملول ز کفراست و ناامید ز ایمان
ز هردو می گذرم تا که راهِ عشق بپویم

ز بوی ِسنبل اگرسرکشم ، شگفت نباشد
نسیمی از سر ِزلفت وزیده است به سویم

نشانی ِغلطم داد عقل و راه خطا شد
کجا روم ، ز که پرسم ، تراچگونه بجویم؟

ز صبرگفتی و گفتم که هیچ سود ندارد
هلاک می کندم هجرتو ، دگر چه بگویم!

محمّد قهرمان               5/7/88


اشعار محمد قهرمان


اي دلت آيينه ي ِروشن 
**
اي دلت آيينه ي ِروشن،دشمن ِجان ِسياهي باش
خانمان سوز ِشبِ تاريك،چون فروغ ِصبحگاهي باش

گركه ازجان مايه نگذاري بهرياران،چيست سودِ تو؟
پيش ِپايي تا كني روشن،شمعْ سان درعمرْكاهي باش

جنبشي جوشي خروشي كن،تا نشان ِزندگي باشد
اي شده پابند چون مرداب،جوي ِخردي باش و راهي باش

درمحيطي كزحبابِ خود،مي دهد هردم سري برباد
گر به جان ِخويش مي لرزي،بي زبان مانندِ ماهي باش

زآرزوهاي دراز و دور،دستْ كوته دار وخوش بنشين
پوستْ تختي زير ِپاي افكن،بي نياز ازتختِ شاهي باش

تا چويوسف دامنت پاك است،باك ازتهمت نبايد داشت
ور به زندان بايدت رفتن،دركمال ِبي گناهي باش

در هواي ِپاكِ آزادي تا بشويي بال ِخود اي آه
پركشان ازسينه ي ِتنگم،چون كبوترهاي چاهي باش

بي پناه و مانده ازهرجا،رو به سويت كرده ام ساقي
تا ز خُم پشتِ توبركوه است،پشتِ من در بي پناهي باش

هم بدان حالت كه گفت "امّيد" درنماز ِعشق اِستادم
"مستِ سرنشناس پانشناس،قبله گو هرسو كه خواهي باش"

 

محمّد قهرمان    1362/11/5

( ازمجموعه ي ِحاصل ِعمر )

 


اشعار محمد قهرمان


مومیائی ِلطف 

پایم شکسته نیست ،ولی راه بسته است
روزی دهند راه ، که پایم شکسته است

زان پیشترکه غم برسد ، فکر ِچاره کن
در نیمه های ِشب ، در ِمیخانه بسته است

ای شبنم ِسرشک ، ز افتادنت به خاک
گردِ غمی به خاطر ِآن گل نشسته است

ازشوره زار ِعمر ، جوانی چوباد رفت
پنداشتی که آهوی ِازبند جسته است

دربرگِ سبز ، چند گریزم چوبرگِ زرد؟
پیوندِ من زشاخۀ هستی گسسته است

محتاج ِمومیـــــائی ِلطفِ تو مانده ام
اکنون که درهوای ِتو بالم شکسته است

ای نور ِدیده ، مردم ِچشمم ز شوق ِتو
همچون نگاه ، برسر ِمژگان نشسته است

از خوابِ مرگ ، بستر ِراحت فکن مرا
کاین رهنورد ، بس که دویده ست خسته است

 محمّد قهرمان


اشعار محمد قهرمان


آفتابِ لبِ بام 

**

به خنده آن لبِ گلفام را تماشاكن
ز مي،شكفتگي ِجام را تماشاكن

ز لعل ِاو هوس ِبوسه مي كنم بسيار
چه ساده ام،طمع ِخام را تماشاكن

گذشتِ عمرْبه من با اشاره مي گويد
كه آفتابِ لبِ بام را تماشاكن 

خزانِ عمرْ زمويِ سرم سياهي برد
بيا شكوفة بادام را تماشا كن

ز شب مترس،كه ديگرسحرشده نزديك
دميدنش ز دلِ شام را تماشا كن

اگرچه بازنگردد گذشته ها ديگر
به يادِ شوكتِ جم،جام را تماشا كن

مباد بي خبر افتي به چنگِ صيّادان
فريبِ دانه مخور،دام را تماشا كن

زمانه ساخت به نودولتان اگر يكچند
دو روز تن زن و فرجام را تماشا كن

زماگذشت دگر،هان تو اي جوانِ رشيد
بمان و گردشِ ايّام را تماشا كن

به نوبهار چو از لاله شد چراغاني
مزارِ عاشقِ گمنام را تماشا كن

صدا ز كويِ خموشان برون نمي آيد
برو قلمروِ آرام را تماشا كن

 

محمّد قهرمان      82/6/29


اشعار محمد قهرمان

 خانه خراب 


ساقی ِکارساز ِمن ، مستِ شراب کن مرا  
نیست امیدِ عافیت ، خیز و خراب کن مرا

عالم ِخاک می کند شیشۀ عمر را تهی
ماهی ِنیمه مرده ام ، زنده به آب کن مرا

آب صفت به بوی ِمی در رگِ تاک می دوم
شیرۀ جان ِمن بکش ، بادۀ ناب کن مرا

باز نمی کنم نظر تا نشوم تهی ز خود
همرهِ موج ِمی ببر ، چشم ِحباب کن مرا

نیست اگرکه چون زمان ، رحم ترا به زندگان
زندگی ِمرا ببین ، مرده حساب کن مرا

شب چو به ناز می نهی چشم ِکبود را به هم
در دل ِاین شبِ سیه ، گردش ِخواب کن مرا
 
نقش ِامید و بیم را یکسره شسته ام ز دل
خواه بخوان به مرحمت ، خواه جواب کن مرا
  
زنده به جان اگرمنم ، خانۀ تن چه می کنم؟
خانه خراب کن مرا ، خانه خراب کن مرا


محمد قهرمان
ازمجموعۀ حاصل ِعمر 1361/6/31

 


اشعار محمد قهرمان


ازخاطرعزیزان ، گردون سترد مارا
هرکس به یادِ مابود ، ازیاد برد مارا

خوبان گنه ندارند ، گریادِ ما نکردند
چون شعر ِبد ، به خاطر ، نتوان سپرد مارا

بااصل ِکهنۀ خویش ، دلبستگی نداریم
آسان توان شکستن ، چون شاخ ِترد مارا

ما برگهای زردیم ، افتاده برسر ِهم
درقتلگاهِ پاییز ، نتوان شمرد مارا

سرجوش ِعمر ِخودرا ، چون گل به باد دادیم
درجام ِزندگانی ، مانده ست دُرد مارا

کودک مزاجی ِما ، کمترنشد زپیری
بازیچه می فریبد ، چون طفل ِخرد مارا

گردون چودایۀ پیر ، بی مهربود و بی شیر
شد زهرخردسالی ، زین سالخورد مارا

باقی نماند ازما ، جزمشتِ استخوانی
ازبس که رنج ِپیری ، درهم فشرد مارا

چون شاخه های سرسبز ، ازسرد مهری ِدهر
آبی که خورده بودیم ، در رگ فسرد مارا

خون ِشهیدِ عشقیم ، برخاکِ ره چکیده
پامال اگرتوان کرد ، نتوان سترد مارا

ما قطره های اشکیم ، برچهرۀ یتیمان
چون دانه های باران ، نتوان شمرد مارا

بااین دغل حریفان ، بازی به دستخون است
وز نقش ِکم نمانده ست ، امّیدِ برد مارا

گوجان خستۀ ما ، بایک نفس برآید
اکنون که آتش ِعشق ، درسینه مرد مارا

چون سایه درسفرها ، پابندِ دیگرانیم
هرکس به راه افتاد ، باخویش برد مارا


محمّد قهرمان


اشعار محمد قهرمان

گاه پرسم ز خود چرا با عشق
**
گاه پرسم ز خود چرا با عشق، طی نشد دوره ی جوانی من
از چه این سیل در سر پیری، زیر و رو کرد زندگانی من

گر چه دادم ز چشم خود آبش، نخل قدت به بر نمی آید
می گزم پشت دست و می گویم ،چه ثمر داشت باغبانی من؟!

گاه باشد که پیش تو از شرم، می کنم وا دهان و می بندم
لب من بی کلام می جنبد، عین ماهی ست بی زبانی من

سایه و خاک رهگذر شده ام، که ز خود هیچ اختیارم نیست
گر بگویم نمی کنی باور، تا چه حد است ناتوانی من

گر چه پائیز می کند بیداد، از تو بوی بهار می آید
آب و رنگ تو! باد پا بر جا، گل شاداب بوستانی من

تو مگر سر نهی به شانه ی من، کز من این کار بر نمی آید
زان که آن دوش در ظرافت فرد، می شود رنجه از گرانی من

از تو آموختم به مکتب عشق، درس دشوار مهربانی را
غیر خود هر طرف نگاه کنی، کس نبینی به مهربانی من

جان خود را نهاده بر کف دست، می کشم انتظار آمدنت
که ز عمر دوباره کمتر نیست، پیش پای تو جانفشانی من

کاش بر می گرفت ما را باد، تا نهد در جزیره ای متروک
بعد از آن هم ز یادها مي رفت، هم نشان تو ـ هم نشانی من 

نیست ای دوست جای چون و چرا، یکی از این دو کار را بپذیر
یا شبی میزبانی من کن، یا بیا خود! به میهمانی من

آخر کار آدمی مرگ است، بعد از آن دوره ی فراموشی ست
زنده دارد مگر که یاد مرا، عشق پر شور جاودانی من

خاکساري فتادگی طلبم، که ز من سر کشی نمی آید
چه دهن پر کن است و بی معنی، نام و عنوان "قهرمانی" من

 
محمّد قهرمان

 

 


اشعار محمد قهرمان


صدبیابان تشنه لب 
**
زپاافتـــادگان را کس نبــــــاشد دستگیر اینجا
گزیری نیست عاجز را ز مرگ ناگزیر اینجا

چوکارت بگذردازکــار ، می پرسند ازحالت
رسد فریـــــادرس برسرترا بسیار دیر اینجا

ز بس خم شد قـــــدِ ما زیربارمحنت دوران
جوانی رابه سرنـــابرده ، گردیدیم پیر اینجا

بدان سان دایگان رامهربانی رفت از خاطر
که می نوشند خون،طفلان مسکین جای شیراینجا

فریب هرسرابش ، صدبیابان تشنه لب دارد
نگه دارد خدا سرگشتگان را از کویر اینجا

چرا با زهرغربت می کُشی خود را به صدمحنت
اگرازجان خود سیری ، به آسانی بمیر اینجا

به غیــــرازمن که درچنگِ دل کافرگرفتارم
به دستِ کافران ، بسیارکس باشد اسیر اینجا

اگرچه گرمپوی و آتشین دم همچو خورشیدم
ز دمسردان برابرمـــانده ام با زمهریر اینجا

گرفت آیینه را چون دل درین غمخانه ،دانستم
که در زنگارخواهدغوطه زد روشن ضمیر اینجا

وسایل چند باید جُست مــــرگِ اختیاری را؟
کمان آرشی را بود بس یک چــوبه تیر اینجا

فلک از جان ما با سفره ی رنگین چه می خواهد
که بر خوان تهی ،از جان خود گشتیم سیر اینجا

شود سوهان خاطر ،مردمان را از درشتی ها
سخن را گرچه می پیچیم در موج حریر اینجا

نمی دانــــم چه پیش آمد هم آوازان پیشین را
ز نای بلبلان هم برنمــــی خیزد صفیر اینجا

دل صورت پذیرنرم تر از مـــوم من ، گوید
نباشد صورتی جز نقش یـــاران دلپذیر اینجا


 محمّد قهرمان


اشعار محمد قهرمان

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزش برنامه نویسی فروشگاه فاز انیمه ساب معرفی محصولات ttelectronic درمانگاه بیماریهای نشیمنگاهی تبلیغات رایگان مشاغل بروزترین اخبار و تحلیلیهای خبری عشق و دوستی خیال نویس